سوپرمن
خیلی خوش گذشت وقتی این آدم برفی رو داشتیم می ساختیم ... مدرسه تعطیل شد اونم سه روووووووووز :دی
عینک آفتابی ِ مامانو زدم توی چشماش که نور خورشید اذیتش نکنه ! خدایا شکرت بخاطر ِ این برف ... خیلی خوشحال شدم ... شهرمون خیلی قشنگ شده ... خدایا شکر شکر شکر . راستی مدرسمون هم تعطیل شد :دی سختى زخمها امام حسین(ع) را بر زمین نشانده بود و سپاهیان او را از هر سوى در میان گرفته بودند. ما کودکان هم برای امام حسین(ع) عزاداری می کنیم چون ایشان را دوست داریم... عمه جان این سر منور را
به لبهایت بگو چیزی نگویی نفهمند که چقدر تشنه گلویی دگر من تشنگی را دوست دارم اگر که آب یعنی بی عمویی هر وقت آب میخورم میگم : یا حسین (ع) این قسمت خیلی دیر شد آخه مشغله هام زیاده !!! فردا صبح رفتیم دوکوهه ، منو مامان خیلی دوست داشتیم بریم همه ی مناطق ِ جنگی رو ببینیم اما بابا گفتن وقت نداریم و باید برگردیم ، دوکوهه خیلی قشنگ بود ، داشتم تصور می کردم تا اینجای ایران هم عراقیا اومدن؟؟؟!!! از عمو امید و خاله باران هم تشکر می کنم ، چون خیلی زحمتشون دادیم .
اینم عکسه حرمه داره برف میاد :
عبداللّه بن حسن که در آن زمان یازده سال بیشتر نداشت عموى خود را نگریست که دشمن او را از هر سوى در میان گرفته است . یاراى دیدن بیشتر این منظره را نداشت . بى اختیار به سوى عمو دوان شد.
عمّه اش زینب خواست عبدالله را بگیرد، امّا او از چنگ عمّه گریخت و خود را به عمو رساند.
در این هنگام بحربن کعب شمشیر را بلند کرد تا بر حسین فرود آورد. عبداللّه فریاد زد: اى ناپاک، آیا مى خواهى عمویم را بکشى؟
بحر ضربه خود را فرود آورد و عبداللّه دست خویش سپر کرد. شمشیر دست عبداللّه را
برید و دست به پوست آویزان ماند. یادگار امام مجتبى علیه السلام فریاد زد: یا عمّاه .
آنگاه خود را در دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل شده است صبر کن و اجر خود را از خداوند بخواه، که خداوند تو را به پدران پاکت ملحق کند.
در همین حال که عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن کاهل تیر به سوى او افکند و او را به شهادت رساند
کمکم می کنی که بردارم؟!
شامیان ای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم!
*
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری
*
ای که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم
چند جایم شکستگی دارد
*
آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ها تنزل کرد
غنچه های شبیه آلاله
روی چین های دامنم گل کرد
*
هربلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟!
چه به روز لب تو آوردند؟!
*
چشمهای ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما ...
خواهرت را خدا نگه دارد
***علی اکبر لطیفیان***
حال ِ شما خوب است ؟ من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم ، و با شما صحبت کنم و شما را ببوسم ، آخر شما مثل ِ پدرم مهربان هستید و من هر وقت شمارا در تلویزیون می بینم ، آرزو می کنم کاش از نزدیک شما را می دیدم ... وقتی شنیدم شما به قم می آیید ، خیلی خوشحال شدم ، همه اش می گفتم کاش هلی کوپتر ِ رهبر خراب شود و مجبور بشود در حیاط ِ خانه ی ما بنشیند تا من ایشان را از نزدیک ِ نزدیک ببینم .
الان هم آرزو می کنم که ای کاش خدا بخواهد و شما یک روزی نامه ی من را بخوانید و ببینید که من چقدر دوستتان دارم . آقای من ! از خدا می خوام که امام زمان به شما کمک کند همیشه سالم باشید تا امام زمان خودش بیاید ... خیلی دوستتان دارم ... پدر و مادرم هم سلام می رسانند ... سرباز کوچک ِ شما : عباس
باغات ِ انار ِ قم چه پر بار شده
لبخند ِ شکوفه ها پدیدار شده
با آمدن ِ امام ِ ما خامنه ای
امسال بهار ِ شهر تکرار شده
----
رفتم راهپیمایی قرآنی
شبه همون روزی که رفته بودیم شوش ، رفتیم پارک ، خاله شام درست کردن اونجا خوردیم ، منم تلسکوپمو برده بودم ، هممون با هم ستاره ها و ماه رو نگاه کردیم ، آخه اونموقع که عمو امید اومده بودن خونمون آسمون ابری بود نتونستم ماه رو نشونشون بدم ...!
بعداز شام با هم رفتیم پارک ِ پرندگان ِ دزفول ... خیلی خیلی خوب بود و به هممون خیلی خوش گذشت ... جای همه خالی ...
این عکسو مامان خیلی دوسش داره من براش میذارم اینجا :
عینک ِ آفتابیمو یادم رفته بود ببرم ... دوکوهه خیلی قشنگ بود :
اینجا دوکوهه :
Design By : Pichak |