سفارش تبلیغ
صبا ویژن























سوپرمن

صبح که از خواب بیدار شدیم ، صبحانه خوردیم ... بعداز صبحانه ، با عمو امید و خاله باران تصمیم گرفتیم ، به رودخانه ی دز برویم ، راه افتادیم و بعد از چند دقیقه به آنجا رسیدیم، من خیلی سردم بود ، پدرم میخواست برگردد خانه، و لباس ِ گرمم را بردارد، اینکه من سردم شد تقصیر ِ مادرم بود ، چون به من گفت لباس ِ آستین  کوتاه بپوشم ، ناگهان پدرم کاپشن ِ من را در ماشین دید، و برای من آورد ، پوشیدم و گرم شدم ، یک بار نزدیک بود توپ ِ من به رودخانه بیفتد ، با بدبختی گرفتمش....

رودخانه ی دز، پرآب بود  که آبش خیلی یخ بود، یک قایق ِ موتوری روی رودخانه بود که هرکسی میخواست را به آن طرف ِ رودخانه میبرد. هواپیماهای جنگی در حال ِ مانور بودند، اول کمی ترسیدم...مادرم و خاله باران توی آب رفتند، من رفتم آب بازی کنم ، جورابهایم خیس شد، عمو و بابا رفتند گردش، من هم با آنها رفتم ، یک آقایی داشت ماهی می گرفت ، ما تا جلوی دریچه هایی که از آنها آب می آمدند رفتیم ، خیلی زیبا بود ... بعداز اینکه یک دور زدیم ، برگشتیم کنار ِ مامان و خاله باران ... پدر توضیح داد که این آب به دریای خلیج ِ فارس می ریزد ، من یک پوست ِ پرتقال انداختم داخل ِ آب و به پدر گفتم این چند ماه ِ دیگر به خلیج ِ فارس می رسد؟!!! چند ماه ِ دیگه میرسه ؟

 

این عکسه همون دریچه هاست که از آنها آب می آمد خیلی هم زیبا بود :

رودخانه ی دز

رفتیم یک جای دیگر  که بتوانیم آنجا توپ بازی کنیم ، البته آنجا  هم کنار ِ رودخانه بود اما زمینش چمن بود ، من و بابا و عمو امید شروع کردیم توپ بازی ... عمو امید، یک شوت ِ بلند زد و توپم داخل ِ آب افتاد ،  سه بار این اتفاق افتاد ، دوبار پدر توپ را انداخت داخل ِ رودخانه ، یک بار هم عمو امید، بار ِ آخر که عمو توپ را شوت کرد ، توپ خیلی دورتر شد، عمو گفت خودم می روم آن را می آورم ، و با لباس رفت داخل ِ آب ، هی رفت جلوتر و ما هی داد میزدیم نمیخواد اما عمو گفت باید بروم توپ را بیاورم،  عمو تا کمر رفت داخل  ِ آب ، و توپ را آورد اما وقتی آمد بیرون لباسهایش همه خیس شده بود و موبایلش هم خیس شده بود ، هم میخندیدیم هم نگران ِ گوشیه عمو بودیم ... اما واقعا خیلی خوش گذشت ....
اینجا تقریبا همون جایی هست که عمو امید رفت داخل  آب :

این هم پل ِ ساسانی هست در دزفول که عمو توضیح داد این پل باستانیه البته یه قسمتیش رو بعدها تعمییر کردن این قسمت ِ قدیمیش هست

اینم قسمت ِ بازسازی شده ی این پل هست که نمیدانم چه زمانی تعمییرش کردن!!خیلی زیباست ....

 

از آنجا برگشتیم خانه تا عمو لباسهایش را عوض کند تا بعداز آن برویم  شوش و آنجا را ببینیم .... عمو دوستت دارم....

25 دقیقه طول کشید تا رسیدیم شوش ، شهری کوچک اما پراز گردش گر بود . خیلی هم تمیز نبود، اول رفتیم آپادانا، آپادانا قصر ِ داریوش ِ بزرگ است در زمان ِ هخامنشیان  که یک بنای ِ تاریخی  است ... خیلی خوشحال شدم آنجا را دیدم ، همه باهم رفتیم داخل .  آنجا چند تکه سنگ بود که برای زمان ِ داریوش بود

اینجا آپادانا هست... پایتخت ِ داریوش در شوش

 

 

رفتیم پشت ِ قصر ، عمو امید بستنی خرید و خوردیم ، در حال ِ خوردن ِ بستنی عکس هم انداختیم البته از منو عمو :دی

 من و بابا

بابا و منو عمو

 

این تابویی هست که جلوی ورودی ِ اونجا زده بودن

 اینم تابلویی هست که سازمان ِ گردشگری زده

آنجا داخل  آپادانا یک شتر بود که همه سوارش میشدن ولی خیلیها ازش میترسیدن ... من فقط باهاش عکس انداختم:

منو بابا یک کیلومتر راه رفتیم و به یک شیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ِ بزرگ رسیدیم، از آن زمان تا به حال چه خوب از آن شیر نگه داری شده که الان 30 سانتی متر از صورتش رفته بود ....در راه ِ برگشت چند ستون ِ بلند دیدیم که روی آنها هزاران عکس با میخ و چکش کنده کاری شده بود که برای سالهای باستان بود .  وقتی داشتیم از آپادانا میومدیم بیرون یه جاکلیدی خریدم که عکس ِ یکی از شاهان ِ هخامنشی روش هست .......از آنجا هم رفتیم دانیال نبی  که عکسش هست

 

 خیلی زیاد خوش گذشت . برگشتیم  دزفول ناهار خوردیم و بعد هم رفتیم خانه...

 

 

 ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 89/1/28ساعت 10:31 عصر توسط سوپرمن نظرات ( ) |


Design By : Pichak